از صحنههایی که هرگز از خاطر پسرک محو نشد، بساط آقای آمپولزن بود. هم تصویرش ماند و هم بوی خاصش! یک کیف کوچک قهوهای داشت آن آقا، از آن یک سینی کوچک فلزی در میآورد و یک چراغ الکلی. در سینی آب میریخت، سرنگ شیشهای بزرگ و سوزن بلند و کلفت را در آب میگذاشت تا روی چراغ الکلی بجوشد. بعد سوزن را با پنس سر سرنگ میگذاشت، دارو را میکشید، و با سوزن بالا گرفته سراغ پسرک میرفت، جلاد مجسم بود در آن لحظه
بعد از آمپول، معمولا با یک بستنی آرام میکردندش. عاشق بستنی چوبی کیم بود، به خصوص وقتی نوع بادام دارش به بازار آمد، که روی شکلات بیرونی خرده بادام داشت. پوپ دوقلو هم دوست داشت، چون دوبله بود. تازگی بستنی پوپ دو رنگ در ظرف بلوری هم آمده بود که یک قران گرانتر بود، ولی ظرفش را نگه میداشتند. بستنی چوبی کانادافراست هم بود که به قدر کیم طرفدار نداشت. غذای مریضی هم سوپ بود. هنوز پزشکان تغییر عقیده نداده بودند که پرهیز بیمعنی است! سوپ هم که دوست نداشت پسرک لجباز، مگر با یک خروار آبلیمو. بعد از کلنجار مفصل، آخر مادر راضی میشد برایش شیر گرم کند با بیسکوئیت مادر، خیلی دوست داشت این ترکیب را
خانواده اهل سینما بود، ولی فیلم ایرانی تابو بود. مطلقا ممنوع بود. هندی هم. فقط فیلمهای هالیوودی و انگلیسی مجاز بود. مادر عاشق جینا لولو بریجیدا بود و خواهرها عاشق الیزابت تیلور و سوفیا لورن و بریژیت باردو از خانمها، و آلن دلون و مارلون براندو و مارچلو ماسترویانی از آقاها. گاهی بچهها التماس میکردند که مثلا سنگام یا سلطان قلبها را همه همکلاسیها دیدهاند، ما هم برویم و ببینیم، نمیشد که نمیشد. سینما دیاموند در خیابان روزولت اولین بار فیلمهای هفتاد میلیمتری با صدای استریوفونیک شش باندی نشان داد، مثل اشکها و لبخندها. سینما آتلانتیک برای رقابت پرده اختصاصی سینه راما نصب کرد و با فیلم دیدنیهای روسیه افتتاحش کرد
پسرک دو پسرخاله داشت که خیلی جور بودند، پسرخاله که نه، یکی پسر پسرخاله، یکی پسر دخترخاله. مادر با فاصله از خواهرها ازدواج کرده بود، این بود که بچهها بیشتر با نسل بعدی همسن و سال بودند. باری، پسرخاله امیر حسنی داشت که قهرمان وزنه برداری ایران و آسیا بود، یک بار هم در المپیک نقره گرفته بود، امیر حسن فردوس. بزرگترها که به دیدن مسابقهها یا تمرینهایش رفته بودند میگفتند بوقت بالای سر کشیدن هالتر فریاد میزد یا جدا. نه که سید بود، جدش را صدا میزد. پسر امیر حسن فرناد بود. دوست نزدیک پسرک بود. دخترخالهای هم داشت، خواهر حسن، پسرش فرید با پسرک یک روح بودند در دو تن. عاشق. دیوانه هم بودند. مخفیانه تصمیم گرفته بودند که وقتی بزرگ شدند بتمن و رابین شوند. فرید را در پانزده شانزده سالگی به امریکا فرستادند. معلوم نشد چرا نام و نشانش را در یلگه دنیا مخفی کردند از همه. پسرک سالها آرزوی دیدن او را در دل نگاه داشت. ولی وقتی سالهای سال بعد به کانادا کوچ کرد و تلفن پدر فرید را با هزار زحمت پیدا کرد، و تلفن فرید را از آن طریق، جواب شنید به من گفته بودند تو فوت کردی چند سال پیش! بعد هم دیگر جواب سلامش نداد. این نیز گذشت
مادر ماهی یکی دو بار با دوستان دیدار داشت، به بهانه سفره موسی بن جعفر. گاهی که ناچار میشد، پسرک را با خودش میبرد. به خصوص وقتی سفره در منزل خالهاش بود، نزدیک دبستانش در خیابان بهار. وای که چه خوشمزه بود کاچی سر سفره، و البته آجیل مشکل گشا. یک بار شنید که خانمها میگفتند اگر کسی نذر کند ظرفی چیزی از سر سفره بردارد، باید بعد از گرفتن حاجت چند برابر آن ظرف را به سفره برگرداند. یک کاسه کوچک را از سفره برداشت و زیرجلکی در کیف مادرش گذاشت. وقتی سرقت در خانه کشف شد، اول باران شماتت بر سرش ریخت که این دزدی است، بعد این داستان نقل محافل خانمها شد و ناز ونوازش پسرک که چه کار بامزهای کرده بود. چهره مهربان خانم فرخرو پارسا همیشه در خاطرش ماند. خانمی که در کوچه فردوس جاده شمیران همسایه خاله جان بود و گاهی به سفرهها میآمد. میگفتند وزیر است، ولی نشانی از کوکبه صدارت در او نبود
غبار خاطرات، قسمت سوم
غبار خاطرات، قسمت پنجم
سلام، فقط اینو می خوام بگم که اگه به جای "پسرک" بنویسیم"دخترک"، اونوقت می شه خود ِ خودِ خاطرات من!!
پاسخحذفاما شما خیلی خوب و زیبا تونستین بیان کنین و من ...
مرسی! فوق العاده بود.
در انتظار قسمت بعدی...
salam
پاسخحذفI went to Iran Farda high school 1355 & 56
Diamond was our patogh as were Nancy and Vivel & Anjoman and Shahre Farang Shahre Ghesseh
looking forwards
سلام ، دوست عزیز و هموطن گرامی جناب پیربازاری ، این قسمت از غبار خاطراتتان را خواندم و مرا در خودش فرو برد، به این جور حکایتهای اصیل علاقه زیادی دارم ، خیلی خوب می نویسید و همه علائم را رعایت می کنید ، روال داستان نویسیتان شبیه هر دوتا صادق است - هدایت و چوبک عاقبتِ خوشی را برایتان آرزو می کنم ، فرصت کردید به وبلاگ ما هم سربزنید
پاسخحذف