اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

غبار خاطرات، قسمت پنجم

خواهر وسطی، مثل پسرک بود، شیر مادر نگرفته بود، شیر خشک کلیم خورده بود. به طنز می‌گفت من و تو همشیره‌ایم! کارهای عجیبی می‌کرد این خواهر. شیطان بود به روایت بزرگ‌ترها. می‌گفتند وقتی پسرک نو زاده شده بود، سر وقتش می‌رفته و مثلا انگشتهایش را برمی‌گردانده، ببیند تا کجا می‌رود! روزی با پسرک دزد و کلانتر بازی می‌کرد. دزد را دستگیر کرد خواهر کلانتر، دستها و پاهایش را طناب پیچ کرد. فرمان داد راه برود. پسرک دزد دو سه قدمی رفت، به درگاهی در که رسید، نقش زمین شد، با صورت رفت روی درگاهی، غرق خون شد. مادر دوید، آسیمه سر. خواهرک را کنار زد. پسرک را برد لب حوض. هر چه می‌شست، خون بیرون می‌زد، بیشتر. بعد چه شد... غباری نشسته بر تصویر خاطره

کمی بعد که سریالهای ماوریک و بعد بت ماسترسون از تلویزیون ملی ایران پخش شد، پسرک مجبور کرد برایش اسباب کامل وسترن بازی خریدند. دو سه تا تفنگ، یک کمربند با جای فشنگ، دو سه تا ششلول ترقه‌ای، ستاره کلانتر، کلاه کابویی، همه چیز. با داد و فریاد پوتیکو اسب سواری می‌کرد، وقتی به راهزنان می‌رسید که بالشهایی بودند چیده کنار دیوار، با مشت آنها را می‌زد. به راحتی می‌شد در عقلش شک کند بیننده

کارتونهای تلویزیون حکایتی دیگر داشتند. فلیکس گربه، کارتون اول و آخر آن روز بود. پشت جلد کیهان بچه‌ها هم چاپ می‌شد. این کیهان بچه‌های پنج قرانی عشق بچه‌ها بود. داستانهای دنباله‌دار یک طرف، قصه‌های مصور طرف دیگر. راپونزل، موهایت را پایین بینداز... آینه، بگو که زیباتر است... میکی موس، دانلد داک و برادرزاده‌ها... بعد اطلاعات کودکان و نوجوانان هم درآمد. کیهان بچه‌ها نشد اما، دیگر چیزی بود

بیرون که می‌رفت با مادر، سیاحت می‌کرد دور و اطراف را. تاکسیها بیشتر فیات بودند و مرسدس که در جلویش از جلو باز می‌شد. بعدها فقط در فیلمهای نازی بازی فرنگی می‌شد دیدش و بعدترها در فیلمهای شهرک سینمایی داخلی. گلگیرها سفید بودند و باقی بدنه مشکی. تاکسیهای دیگری هم بودند، کمتر. مثل واکسال، اگر درست در خاطر مانده باشد

پنج ساله که شد، دیگر یاید کت می‌پوشید و فکل می‌زد. مادر به نزد استاد خاچیک بردش، خیاطی که در خیابان حافظ بالاتر از چهارراه یوسف‌آباد خیاط‌خانه کودکان داشت. برایش شلوار دوخت از فاستونی طوسی، و کت سرمه‌ای با دکمه‌های طلایی و جیبهای از رو. روی جیب پوشت نقشهایی از شیر و شمشیر و نشانهای خانوادگی اصیلزادگان اروپا. پاپیون کشی هم ار ملزومات این ملغمه بود، هنوز زودش بود برای کراوات راستی. بعد هم جهازش تکمیل شد با ارسی ورنی از کفش فروشی فردوس در خیابان شاه. این خیاط و این کفاش تا سالها همراهش بودند

لباس که راست شد بر قامتش، به فکر مدرسه افتادند. هر چه گشتند بهتر از جهان تربیت نیافتند برایش. شهریوری بود، به روایتی خوش شانس که یک سال دیرتر نمی‌رفت به مدرسه. بسیار کسان فرزندان متولد مهر و آبانشان را شهریوری سجل می‌گرفتند که در اول روز مهر ماه شش ساله تمام باشند و مجاز برای شروع مدرسه. مادر بردش به نزد دکتر بنی‌احمد، مدیر مدرسه. دکتر در اتاقش پذیرفت مادر و پسر را. با انگشتها چند سؤال شمردنی کرد و جواب درست گرفت. پسرک جواز ورود به جهان تربیت گرفت. دبستانی که نقشی فوق عادی داشت در تربیت پسرک در ادب و شعر و ادبیات و هنر، تا آخر عمر

غبار خاطرات، قسمت چهارم
غبار خاطرات، قسمت ششم، به زودی

۵ نظر:

  1. باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
    در باغ، لاله رویاند و در شوره زار، خس

    بنابراین...

    پاسخحذف
  2. پنج ساله که شد، دیگر یاید کت می‌پوشید و فکل می‌زد.

    :)+-<

    پاسخحذف
  3. با سلام و احترام؛
    6 خرداد 1308 روز افتتاح رسمی مرکز آموزشی درمانی پورسینای رشت ( بیمارستان ملی ) است در این زمینه در صورت تمایل برای انجام پاره ای از اقدامات لازم نیازمند مصاحبت با شما هستیم.
    با تشکر
    روابط عمومی مرکز آموزشی درمانی پورسینا - کاویانی
    01313222444

    پاسخحذف
  4. مهندس جان خواندن خاطرات شما بسيار شيرين است.لطفا بيشتر به گذشته نقب بزنيد.در ضمن در خيابان حافظ من چهار راه يوسف آباد نميشناسم.ممكن است احتمالا منظور شما فيشر آباد بوده باشد؟

    پاسخحذف
  5. آن وقتها، به تقاطعی که شمال و جنوبش حافظ بود و شرق و غربش نادری و شاه می‌گفتند چهار راه یوسف آباد

    پاسخحذف

Free counter and web stats