بهمن ۱۹، ۱۳۸۸

غبار خاطرات، قسمت سوم

کجا بودیم؟ بله... بعد از فیروز، آن بچه میمون کوچک، سگ کوچکی کادو گرفت مادر از یک دوست، اسمش را هانی گذاشتند. بعد از هانی هم همیشه گربه‌های خوشگل کرمانی در منزل داشتند

صحبت از کرمان شد... سالها پیش از آن، زمانی که خواهر ارشد سه ساله بود و خواهر دوم دنیا آمد، پدر توسط دوستی در کرمان، زنی برای پرستاری بچه‌ها پیدا کرد، اهل رفسنجان بود، جدا شده از شوهر دست به کتک، و با یک چشم از دست داده بر اثر آبله. روایت بود که وقتی خواستند اولین حقوق ماهانه‌اش را بدهند گفته بود من کسی را ندارم و عاشق این بچه‌ها شده‌ام. با چادر سفید به این خانه آمدم، با کفن سفید خواهم رفت. که همین هم شد

بچه‌ها ننه صدایش می‌کردند و بزرگ‌ترها بی‌بی. هم پرستاری بچه‌ها می‌کرد و هم نظارت بر کارهای خانه. بعدها که پسرک به سامان رسید و هر پنج بچه بزرگ شدند، ننه را مادر بزرگ معرفی می‌کردند به دوستان، با یک دنیا عشق و علاقه و احترام. تا یادم نرفته، ننه در رفسنجان یک مکتب‌خانه داشت، و این بود که به بچه‌ها فارسی و قرآن هم درس می‌داد. حافظ را هم از بر داشت. سالی دو سالی چند روز به رفسنجان می‌رفت تا برادرش را ببیند، تا برادر هم فوت کرد و طفلک دیگر هیچ کس را نداشت. فقط شاه عبدالعظیم برایش ماند که دو سه ماهی یک روز برای زیارت می‌رفت. گاهی پسرک را هم همراه می‌برد. سهم پسرک از این سفرها سوت سوتک بود و آب‌نبات و شکرپنیر

قدری به عقب برگردیم... پدر از اهالی رشت بود، پدر پدر محمدعلی، در سال آخر طب در دارالفنون دست از تحصیل کشید و در جنگل به میرزا کوچک خان پیوست و عنوان کمیسر مالیه نهضت را از خود کرد. بعد از پایان نهضت، بیمارستان پورسینای رشت را تاسیس کرد و بعد هم کتابخانه ملی آن شهر را. مادر پدر بمانی بود، اسمش را می‌گویم، بمانی. از شیرزنان گیلان بود که به پای محمدعلی سواری می‌کرد در جنگل. پدر دو برادر داشت و یک خواهر. برادر بزرگ‌تر تا سرهنگی پیش رفت در نظام، در جنگهای با اشرار فارس پایش تیر خورد و بازنشست

مادر اصفهانی بود. پدر مادر والی اصفهان و یزد بود، امروز استاندار می‌گویند. در اصفهان همسری داشت و از او سه دختر. در شهرضا یا قمشه همسری دیگر برگزید و از او دختری دیگر نصیب برد. در یزد هم زوجه سومی اختیار کرد و از او هم صاجب دختری دیگر شد. مادر از اولین زنانی بود که از مدرسه امریکاییهای اصفهان دیپلم متوسطه گرفت و آموزگار دبستانهای دخترانه شد. روایتی در فامیل هست که احمد شاه ارشد دختران پنج گانه امیر فردوس را خواستار شد، او به بهانه‌ای جواب رد داد، می‌گفت ستاره اقبال قجر رو به افول است و دخترم آواره و سرگردان خواهد شد

پدر که دبیرستان نظام را طی می‌کرد، روزی روزگاری با دسته و گروهش برای مراسمی به اصفهان گسیل شد. در روز رژه محصلان نظام، مادر با دوچرخه به تماشا رفت و در کنار معبر به تماشا ایستاد و بیرق تکان می‌داد. دو جوان چشم در چشم شدند. همین شد که پاها در یک کفش کردند و تا ازدواج نکردند آرام نگرفتند. دو سه سالی در منزل والدین در رشت ساکن شدند و بعد به تهران کوچیدند

اما پدر دوستانی در گیلان پشت سر گذاشت. یک بار به دعوت یکی از این دوستان، آقای کاس‌آقایی که ساکن بندر پهلوی بود، به سفری به این شهر رفتند. در منزل خانواده کاس‌آقایی پیانویی بود، از نوع ایستاده یا دیواری. پسرک درش را باز کرد. در یک نگاه مسحور شستیهای سیاه و سفید شد. انگشتی بر آنها کشید. ناله ساز درآمد. معلوم بود موتزارتی دیگر در راه نیست! ولی خوب، احساسی نشان داد پسرک نسبت به ساز. مادر صدایش کرد و گفت دست به پیانو نزند. خانم کاس‌آقایی ضامنش شد. بچه کاری نمی‌کند، بگذارید بازی کند... این اولین بار بود که پسرک صدایی زنده از سازی می‌شنید، خارج از جعبه رادیو و صفحه گرامافون

غبار خاطرات، قسمت دوم
غبار خاطرات، قسمت چهارم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

Free counter and web stats