در قسمت اول، در بین راه، انستیتو معدن و انستیتو برق از قلم افتاد. اولی رو به روی مرکز محاسبات بود تقریبا و دومی سمت چپ علوم پایه، یعنی آخرین ساختمان دانشکده بود آن موقع، هنوز ضلع غربی کمپ به خیابان پهلوی نرسیده بود. انستیتو معدن بدون پله به طبقه دوم طراحی شده بود! لذا در بیرون ساختمان پلکان گرد فلزی نصب کرده بودند. مزاحی بود که طرح ساختمان از مهندس شاه کرمی بود، مدرس مقاومت مصالح که بعد از 57 به انگلستان رفت و دکتر شد. نفهمیدم چه لجاجی با این شاه کرمی بود که همه اشتباههای طراحی را به او میبستند در شایعات. حتی طرح گسترش سالن ورزش را میگفتند شاه کرمی داده، ولی بعد از نشست سقف، مگردیچیان آن را تقویت کرده... این مهندس مگردیچیان از آن نوابغی بود که در همه ایران پنج نفر همتا نداشت. ساختمانهای فلزی (حالا سازههای فولادی) درس میداد
باری، به رستوران برویم. دکهای هست جنب ورودی ساختمان، در آن منوچهر ژتون فروش، چنان که از عنوانش پیداست، ژتون میفروشد به بچهها. چای در استکان یک قران و در لیوان دو قران. صبحانه کامل (چای و نان، با پنیر یا کره و مربا) پنج قران، و ناهار کامل دو تومن. بهترین ناهار چلوکباب چهارشنبههاست که ژتونش اول صبح تمام میشود. الآن مثل خواب و خیال است: یک بشقاب پلو (لطفا نگویید برنج، آدم که برنج نمیخورد!) با دو سیخ کباب کوبیده و کره و پپسی، همه به دو تومن
در سالن ورزش مسابقه بسکتبال است بین دانشگاه صنعتی (الآن شریف) و دانشکده صنعتی (پلی تکنیک، الآن امیرکبیر). سال بالاییها میخوانند
ما تکنیکیا مظهر نیروی جوانیم
از شیر نترسیم که خود شیر ژیانیم
ما تکنیکی هستیم، پلی تکنیکی هستیم
در اواسط خیابان اصلی، یک زمین فوتبال چمن سوخته هم هست به قاعده چهار یک زمین فوتبال البرز. روبه روی آن هم یک زمین تنیس اسفالتی که فقط تورش میگوید مال تنیس است. بعدها میشود پارکینگ مینیبوسهای دانشکده و بعدترها ساختمان چند طبقه جدید نساجی. قدیمیترها که سه نفر هستند عضو تیم دانشکده، مسابقه انتخابی ترتیب میدهند در زمینهای امجدیه. در اولین بازی به قهرمان دانشکده میخورم، میبازم و حذف میشوم
از دفتر خاطرات، پنجشنبه 29 آبان
دانشکده کم کم جا افتاده، غربت جای خود را به انس و آشنایی داده
دیشب با غلامرضا آهی رفتیم تالار، هنری گریگوریان کنسرتوی می مینور مندلسون را اجرا کرد، در حد فهم من بی نقص. عالی بود
اما هم دورهایها... خیلیها از البرز آمدهاند: یمین دامغانی، سعید وحدت، غلامرضا منیری معروف به قمی (هنوز نمیدانم چرا)، مهران معروف به کوزه که بعد عضو تیم هاکی دانشکده میشود و به زودی مربی تیم حتی، سعید جهانبخشی، مسعود اکبرزاده، ژاکوب جلیل و بسیاری دیگر. دوستان جدید اما بیشتر از راه و ساختمانیها هستند. مهرداد قادری که دوست مادامالعمر میشود، شاپور مهرکار که دو سه سال بعد صمیمیتی به هم میزنیم با هم، الآن با درجه دکتری از دانشگاه طراز اول ساری، از برجستهترین مهندسان انگلستان است. کامران شاهوردی هم چند سال بعد دوست نزدیک میشود و هنوز در تماسیم، مهندس پروفشنال است در استان آلبرتا. و بسیاری دیگر که شاید نه صمیمی و همیشگی ولی الفتی داریم، مثل محمد رضا جوانروح و مرتضی معروف به پلنگ و امیر حکیمی... امیر، یادم آمد، علاقهای عجیب به ویولن الکن من داشت و عاشق رقص مجاری نمره پنج برامس بود. یک بار دعوتش کردم به برنامه ارکستر سنفونیک تهران، تکنواز یادم نیست که بود، کنسرتو ویولن چایکوفسکی را میزد. امیر خان نازنین در کانزونتا، موومان دوم، به خواب رفت و در ضربه تمام ارکستر شروع موومان سوم از جا پرید و صندلیش بد صدایی داد! به خصوص که ردیف اول همکف بودیم پشت سر رهبر. در همه برنامههایی که سولیست ویولن داشت، صندلی 19 ردیف اول، یعنی درست رو به روی تکنواز جای من بود
البته همکلاسیهایی هم بودند که فقط سلامی داشتیم و علیکی، مثل آنا پطروسیان و الهه تاجبخش. و فرشید جبیب که بامزهترین موجودی بود که در همه عمر دیدهام، هر چند قدری بیبند وبار، از آن تیپی که من چندان نمیپسندم. یک بار گویا رقعه دعوت داده بود به همه برای جشن تولدش، هر که رفته بود، تنها ساختمانی در دست اجرا دیده بود در آن آدرس! سایهاش را میزدند تا مدتها. یک بار هم متلکی به من گفت که بماند... بگذار بگویم، هر چه باد، در خاطرات البرز بارها خواسته بودند سانسور نکنم... میگفتم که من از منزل در خیابان آریامهر پیاده به دانشکده میروم هر روز، گفتند خیلی راه است، گفتم یک قدم است، فرشید گفت از این قدمها برندار، هم مخل سلامت خودت میشود و هم مردم در میدان ولیعهد بیچاره میشوند! جواب در آستین داشت پسرک
از دفتر خاطرات، چهارشنبه 19 آذر
چهاردهم آذر جشن ازدواج فریده(1) و ایرج بود، در باشگاه بانک سپه، با هنرنمایی مرتضی و وفایی. تمام شب فکر میکردم واقعا کار آسانی نیست مجلسی را گرم کردن. هنرمندند جدا، هر چه میخواهند بگویند، دوستانی که گاهی میگویند عروج میکنم از باخ به آغاسی
بعد از باشگاه هم رفتیم منزل زوج جدید و تا صبح زدیم و رقصیدیم، به خصوص در حضور منوچهر خان همایونپور که سوای سهتار و آوازش، بسیار خوش مشرب و دوست داشتنی است
فردا فرشیده هم از راه رسید، برای تعطیلات ژانویه، هر چند به عروسی نرسید
کجا بودیم؟ حالا که این داستان را شروع کردهام، به قدری مطلب در ذهنم رژه میرود که قدری پس و پیش میروم، خواننده میبخشاید بر من... همه درسهای ترم اول در ساختمان علوم پایه بود، به خصوص کلاس بزرگی در زیر زمین که جلوی آن، کنار تخته، خطکش محاسبه غول پیکری آویزان بود که دکتر پایافر کاربردش را درس میداد قبل از ما. دوره ما چند سالی بود که ماشین حساب جا افتاده بود. طنز روزگار آن که دو ترم بعد با همین دکتر پایافر برنامه نویسی فورترن و آنالیز عددی داشتیم! شیمی عمومی را حانم دکتر آذرنیا درس میداد. در فیزیک مشکل اساسی در واحدهای امپریال بود. اولین بار بود که مجبور بودیم با پوند و فوت و اینچ کار کنیم، چرا که کتاب درسی، فیزیک هالیدی، امریکایی بود
توضیح (1) فریده خواهر بزرگم است و فرشیده ازو جوانتر که در انگلستان تحصیل میکرد آن وقت
پلی تکنیک تهران، قسمت اول
پلی تکنیک تهران، قسمت سوم
باری، به رستوران برویم. دکهای هست جنب ورودی ساختمان، در آن منوچهر ژتون فروش، چنان که از عنوانش پیداست، ژتون میفروشد به بچهها. چای در استکان یک قران و در لیوان دو قران. صبحانه کامل (چای و نان، با پنیر یا کره و مربا) پنج قران، و ناهار کامل دو تومن. بهترین ناهار چلوکباب چهارشنبههاست که ژتونش اول صبح تمام میشود. الآن مثل خواب و خیال است: یک بشقاب پلو (لطفا نگویید برنج، آدم که برنج نمیخورد!) با دو سیخ کباب کوبیده و کره و پپسی، همه به دو تومن
در سالن ورزش مسابقه بسکتبال است بین دانشگاه صنعتی (الآن شریف) و دانشکده صنعتی (پلی تکنیک، الآن امیرکبیر). سال بالاییها میخوانند
ما تکنیکیا مظهر نیروی جوانیم
از شیر نترسیم که خود شیر ژیانیم
ما تکنیکی هستیم، پلی تکنیکی هستیم
در اواسط خیابان اصلی، یک زمین فوتبال چمن سوخته هم هست به قاعده چهار یک زمین فوتبال البرز. روبه روی آن هم یک زمین تنیس اسفالتی که فقط تورش میگوید مال تنیس است. بعدها میشود پارکینگ مینیبوسهای دانشکده و بعدترها ساختمان چند طبقه جدید نساجی. قدیمیترها که سه نفر هستند عضو تیم دانشکده، مسابقه انتخابی ترتیب میدهند در زمینهای امجدیه. در اولین بازی به قهرمان دانشکده میخورم، میبازم و حذف میشوم
از دفتر خاطرات، پنجشنبه 29 آبان
دانشکده کم کم جا افتاده، غربت جای خود را به انس و آشنایی داده
دیشب با غلامرضا آهی رفتیم تالار، هنری گریگوریان کنسرتوی می مینور مندلسون را اجرا کرد، در حد فهم من بی نقص. عالی بود
اما هم دورهایها... خیلیها از البرز آمدهاند: یمین دامغانی، سعید وحدت، غلامرضا منیری معروف به قمی (هنوز نمیدانم چرا)، مهران معروف به کوزه که بعد عضو تیم هاکی دانشکده میشود و به زودی مربی تیم حتی، سعید جهانبخشی، مسعود اکبرزاده، ژاکوب جلیل و بسیاری دیگر. دوستان جدید اما بیشتر از راه و ساختمانیها هستند. مهرداد قادری که دوست مادامالعمر میشود، شاپور مهرکار که دو سه سال بعد صمیمیتی به هم میزنیم با هم، الآن با درجه دکتری از دانشگاه طراز اول ساری، از برجستهترین مهندسان انگلستان است. کامران شاهوردی هم چند سال بعد دوست نزدیک میشود و هنوز در تماسیم، مهندس پروفشنال است در استان آلبرتا. و بسیاری دیگر که شاید نه صمیمی و همیشگی ولی الفتی داریم، مثل محمد رضا جوانروح و مرتضی معروف به پلنگ و امیر حکیمی... امیر، یادم آمد، علاقهای عجیب به ویولن الکن من داشت و عاشق رقص مجاری نمره پنج برامس بود. یک بار دعوتش کردم به برنامه ارکستر سنفونیک تهران، تکنواز یادم نیست که بود، کنسرتو ویولن چایکوفسکی را میزد. امیر خان نازنین در کانزونتا، موومان دوم، به خواب رفت و در ضربه تمام ارکستر شروع موومان سوم از جا پرید و صندلیش بد صدایی داد! به خصوص که ردیف اول همکف بودیم پشت سر رهبر. در همه برنامههایی که سولیست ویولن داشت، صندلی 19 ردیف اول، یعنی درست رو به روی تکنواز جای من بود
البته همکلاسیهایی هم بودند که فقط سلامی داشتیم و علیکی، مثل آنا پطروسیان و الهه تاجبخش. و فرشید جبیب که بامزهترین موجودی بود که در همه عمر دیدهام، هر چند قدری بیبند وبار، از آن تیپی که من چندان نمیپسندم. یک بار گویا رقعه دعوت داده بود به همه برای جشن تولدش، هر که رفته بود، تنها ساختمانی در دست اجرا دیده بود در آن آدرس! سایهاش را میزدند تا مدتها. یک بار هم متلکی به من گفت که بماند... بگذار بگویم، هر چه باد، در خاطرات البرز بارها خواسته بودند سانسور نکنم... میگفتم که من از منزل در خیابان آریامهر پیاده به دانشکده میروم هر روز، گفتند خیلی راه است، گفتم یک قدم است، فرشید گفت از این قدمها برندار، هم مخل سلامت خودت میشود و هم مردم در میدان ولیعهد بیچاره میشوند! جواب در آستین داشت پسرک
از دفتر خاطرات، چهارشنبه 19 آذر
چهاردهم آذر جشن ازدواج فریده(1) و ایرج بود، در باشگاه بانک سپه، با هنرنمایی مرتضی و وفایی. تمام شب فکر میکردم واقعا کار آسانی نیست مجلسی را گرم کردن. هنرمندند جدا، هر چه میخواهند بگویند، دوستانی که گاهی میگویند عروج میکنم از باخ به آغاسی
بعد از باشگاه هم رفتیم منزل زوج جدید و تا صبح زدیم و رقصیدیم، به خصوص در حضور منوچهر خان همایونپور که سوای سهتار و آوازش، بسیار خوش مشرب و دوست داشتنی است
فردا فرشیده هم از راه رسید، برای تعطیلات ژانویه، هر چند به عروسی نرسید
کجا بودیم؟ حالا که این داستان را شروع کردهام، به قدری مطلب در ذهنم رژه میرود که قدری پس و پیش میروم، خواننده میبخشاید بر من... همه درسهای ترم اول در ساختمان علوم پایه بود، به خصوص کلاس بزرگی در زیر زمین که جلوی آن، کنار تخته، خطکش محاسبه غول پیکری آویزان بود که دکتر پایافر کاربردش را درس میداد قبل از ما. دوره ما چند سالی بود که ماشین حساب جا افتاده بود. طنز روزگار آن که دو ترم بعد با همین دکتر پایافر برنامه نویسی فورترن و آنالیز عددی داشتیم! شیمی عمومی را حانم دکتر آذرنیا درس میداد. در فیزیک مشکل اساسی در واحدهای امپریال بود. اولین بار بود که مجبور بودیم با پوند و فوت و اینچ کار کنیم، چرا که کتاب درسی، فیزیک هالیدی، امریکایی بود
توضیح (1) فریده خواهر بزرگم است و فرشیده ازو جوانتر که در انگلستان تحصیل میکرد آن وقت
پلی تکنیک تهران، قسمت اول
پلی تکنیک تهران، قسمت سوم
ما تکنیکیا مظهر نیروی جوانیم
پاسخحذفاز شیر نترسیم که خود شیر ژیانیم
ما تکنیکی هستیم، پلی تکنیکی هستی
in sheroo ma ham mikhoondim, fekershoo konid man vroodi 1379 hastam va hanooz in sher bood,... hanooz ham asheghe polytechnicam:)