اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۹

دو خاطره از فرزند مؤسس بیمارستان پورسینای رشت

سالها پیش، پدرم بهمن پیربازاری، قصه‌هایی از نهضت جنگل برایم می‌گفت و از حضور پدرش محمدعلی خان در آن نهضت با عنوان کمیسر مالیه. بعد هم با داستانهایی از تاسیس مریضخانه پورسینا بعد از ختم نهضت ادامه می‌داد... محمد علی پیربازاری دانشجوی طب بود در دارالفنون تهران. آن گاه که باخبر شد از آغاز مبارزه میرزا کوچک با بیگانگان، دفتر را بست و قلم را کنار نهاد و به یاری میرزا شتافت. داستان رشادتهای جنگلیان بر هر سر بازاری هست، نیاز به بازگویی این بنده نیست. بویژه کتاب جامع سردار جنگل به خامه ابراهیم فخرایی شهره عام و خاص است. اینجا فقط مایلم دو خاطره بازگو کنم از زبان پدرم در مورد بیمارستان و پدر بزرگم، به بهانه مراسم هشتادمین سالگرد افتتاح آن در ششم خرداد ماه

خاطره اول از نخستین روزهای افتتاح بیمارستان است. محمدعلی خان به یکی از کشورهای اروپایی، گویا بلژیک، درست خاطرم نیست، پتوهای مورد نیاز مریضخانه را سفارش داد، بعد از تشریفات استعلام بها از چند تولیدی، آن چه امروز به مناقصه معروف است. شرکت بلژیکی پتوها را به رشت فرستاد و در اختیار بیمارستان گذاشت. نماینده شرکت، سر خود یا به دستور، معلوم نیست، دو یا سه تخته از پتوها را به در منزل محمدعلی خان برد و به بانو بمانی، همسر مؤسس بیمارستان تحویل داد. بمانی بانو هم، بی‌خبر از همه جا، پتوها را گرفت. غروبی که محمدعلی خان به منزل رفت، چشمش به پتوها افتاد، از بانو پرسید قصه را. همه فرزندان اتفاق دارند بر این که آن تنها باری بود که صدای محمدعلی خان بر بانو بلند شد و فریاد زد چرا اینها را تحویل گرفتی، این مردک خود شیرین کرده و این را شیرینی داده تا باز از ایشان خرید کنیم. بلافاصله بسته پتوها را به گماشته سپرد و به بیمارستان فرستاد. فردا روز دستور داد بهای پتوها با احتساب آن دو سه تخته محاسبه و پرداخت شود

خاطره دوم اما، از جایی است که بیمارستان پا گرفت و اسمی به هم زد و رسمی. روزی رضا شاه که از گیلان دیدن می‌کرد، گذارش به بیمارستان پورسینا افتاد. بعد از بازدید مفصل و کامل، به محمدعلی خان تبریک گفت موفقیت در احداث و اداره مریضخانه را. گفته شده آن روزها وقتی رضا شاه تعریفی می‌کرد از مالی، صاحب مال الزام داشته آن را پیشکش کند بی‌درنگ. محمدعلی خان تمجمج کرد در بر زبان آوردن لفظ پیشکش، رضا شاه برافروخت، ولی خود را ضبط کرد و بعد از چند لحظه به محمدعلی خان امر کرد با موکب ملوکانه به تهران رود و عین پورسینا را در پایتخت بسازد و راه اندازد. سخن کوتاه، محمدعلی خان ناگزیر امتثال امر کرد، به تهران رفت، ولی قبل از آن سران و خوانین گیلان را واسطه کرد تا شاه را از این خیال منصرف کنند. به تهران که رسید، به فضل پروردگار بلا دور شده بود. شاه با خنده و مزاح گفت ای ممدلی خان، چند نفر را واسطه کردی؟ صاف به من می‌گفتی دلت با ما صاف نمی‌شود، یا اسیر در گیلان است. برو. همین که یک پورسینا را خوب اداره کنی برای مملکت کافی است

۲ نظر:

  1. خدارحمت شان کند گاهی اوقات دلم سخت هوای قصه ها
    بابا و بی بی را می کنه غروب های زمستون کنار بخاری و
    خوردن چای و میوه و خنده های بانمک بی بی و تعریف های
    بابا اوه ...............جه زود تموم شد قصه ها
    ویدا

    پاسخحذف
  2. ممنون که این خاطرات ارزشمند را زنده نگاه می دارید. سبب افتخار و سرفرازی اند، چنین پدر و چنان نیایی... انسانهایی وارسته و والا... روحشان شاد و یادشان گرامی باد

    پاسخحذف

Free counter and web stats