پنج سال و چند ماه است این سر دنیا هستم، هنوز مکاشفاتم ادامه دارد... هر وقت این کلمه مکاشفه را میگویم یا میشنوم به نظرم میرسد فقط به امور روحانی مختص است، شاید با تداعی ناخودآگاه مکاشفات یوحنی از عصر جدید. ولی نیست، از باب مفاعله است و کشف کردن افاده میکند به طور عام... بماند
اینجا خیلی معمول است، برای عذرخواهی یا دلجویی خدمتی مجانی میدهند. بارها در مورد اطعمه و اشربه برایم پیشامد کرده... پیتزایی سفارش دادم مثلا، وعده به پانزده دقیقه دادند، شد بیست دقیقه، یک کارت دادندم به همان مبلغ، حدود سی و چند دلار، برای نوبت بعدی. در قهوهخانهها که خیلی معمول است این قصه. تا بگویی قهوه سرد است مثلا، عذرخواهی میکنند تمام قد و کارتی میدهند برای قهوه مجانی دفعه بعد. فقط در سینما ندیده بودم این را، یا به قول فرنگ رفتهها در تأتر. معترضه بگویم، عذرخواهی تمام قد پا بوسیدن یا تعظیم و سر به آستان ساییدن نیست اینجا، اظهار تأسفی است صمیمانه
آخر هفته بود... حرف حرف میآورد، در یکی از شرکتهایی که در تهران کار میکردم آنجا، مستخدمی گیلانی بود، از بچهها شنیده بود ویکند، تصور داشت یعنی تعطیلی مثلا. چهارشنبه عصر که میشد با لهجه گیلکی میگفت داداش جان، ویکند آخر هفته خوش بگذرد! باری، آخر هفته بود، رفتیم سینما، فیلم زنان با بازی مگ رایان. سه چهار دقیقهای گذشت از چهار وربع که موعد شروع فیلم بود، خبری نشد. تا پا شدم بروم ببینم چه خبر است، کنترلر آمد و اعلام کرد که پروژکتور اشکالی دارد، تا پنج دقیقه درست میشود. پنج دقیقه شد ده، این بار خانمی پا شد و رفت برای کسب خبر. باز کنترلر آمد و بعد از عذرخواهی و تشکر از صبوری حاضران، گفت فیلم تا یک دقیقه دیگر شروع میشود، ولی به هر نفر یک کارت رایگان برای یک فیلم دیگر داده میشود. با عادتهای دیرینه ایرانی که در لایههای خاکستری یا هر رنگی، رسوب کرده با خودم گفتم چیزی گفت و رفت. فیلم که تمام شد اما، دخترکی پشت در منتظر بود، به هر نفر یک کارت فیلم مجانی داد و یک کوپن سه دلار تخفیف در تنقلات، هر دو با یک سال اعتبار! فقط برای پانزده دقیقه تأخیر، حداکثر
ده دوازده دلار بلیت و سه دلار تنقل رقمی نیست جدا، کیف میکنم از تفاوتهای فرهنگی، دلیلی که به این سر آبم کشاند. خوشحالم که انتخابم درست بوده
سالها پیش، این هم حسن ختام، دخترم را برده بودیم مینی شهر بازی یا کلبه بازی یا چنین اسمی، بالای باشگاه پرسپولیس آخر جاده قدیم. در صف یکی از بازیها بودیم، کسی آمد زد توی صف، اعتراض کردم، متصدی آن بازی سر من هوار کشید چه خبر شده. رفتم دفتر مدیر محترم، یا مدیریت محترم و داستان را گفتم. گفت فرصتی ندارد برای این مسایل بیاهمیت. شاکی که شدم فریاد زد تا عینکت را توی چشمت فرو نکردهام برو! ترسیدم و رفتم. حتی نمیدانستم مشت زدن چه طوری است اگر لازم شود... هنوز این صدا در گوشم میپیچد، ولی حالا با تجسم این که عینکم رفته توی چشمم خندهام میگیرد. اولین جرقه هجرت بود این
اینجا خیلی معمول است، برای عذرخواهی یا دلجویی خدمتی مجانی میدهند. بارها در مورد اطعمه و اشربه برایم پیشامد کرده... پیتزایی سفارش دادم مثلا، وعده به پانزده دقیقه دادند، شد بیست دقیقه، یک کارت دادندم به همان مبلغ، حدود سی و چند دلار، برای نوبت بعدی. در قهوهخانهها که خیلی معمول است این قصه. تا بگویی قهوه سرد است مثلا، عذرخواهی میکنند تمام قد و کارتی میدهند برای قهوه مجانی دفعه بعد. فقط در سینما ندیده بودم این را، یا به قول فرنگ رفتهها در تأتر. معترضه بگویم، عذرخواهی تمام قد پا بوسیدن یا تعظیم و سر به آستان ساییدن نیست اینجا، اظهار تأسفی است صمیمانه
آخر هفته بود... حرف حرف میآورد، در یکی از شرکتهایی که در تهران کار میکردم آنجا، مستخدمی گیلانی بود، از بچهها شنیده بود ویکند، تصور داشت یعنی تعطیلی مثلا. چهارشنبه عصر که میشد با لهجه گیلکی میگفت داداش جان، ویکند آخر هفته خوش بگذرد! باری، آخر هفته بود، رفتیم سینما، فیلم زنان با بازی مگ رایان. سه چهار دقیقهای گذشت از چهار وربع که موعد شروع فیلم بود، خبری نشد. تا پا شدم بروم ببینم چه خبر است، کنترلر آمد و اعلام کرد که پروژکتور اشکالی دارد، تا پنج دقیقه درست میشود. پنج دقیقه شد ده، این بار خانمی پا شد و رفت برای کسب خبر. باز کنترلر آمد و بعد از عذرخواهی و تشکر از صبوری حاضران، گفت فیلم تا یک دقیقه دیگر شروع میشود، ولی به هر نفر یک کارت رایگان برای یک فیلم دیگر داده میشود. با عادتهای دیرینه ایرانی که در لایههای خاکستری یا هر رنگی، رسوب کرده با خودم گفتم چیزی گفت و رفت. فیلم که تمام شد اما، دخترکی پشت در منتظر بود، به هر نفر یک کارت فیلم مجانی داد و یک کوپن سه دلار تخفیف در تنقلات، هر دو با یک سال اعتبار! فقط برای پانزده دقیقه تأخیر، حداکثر
ده دوازده دلار بلیت و سه دلار تنقل رقمی نیست جدا، کیف میکنم از تفاوتهای فرهنگی، دلیلی که به این سر آبم کشاند. خوشحالم که انتخابم درست بوده
سالها پیش، این هم حسن ختام، دخترم را برده بودیم مینی شهر بازی یا کلبه بازی یا چنین اسمی، بالای باشگاه پرسپولیس آخر جاده قدیم. در صف یکی از بازیها بودیم، کسی آمد زد توی صف، اعتراض کردم، متصدی آن بازی سر من هوار کشید چه خبر شده. رفتم دفتر مدیر محترم، یا مدیریت محترم و داستان را گفتم. گفت فرصتی ندارد برای این مسایل بیاهمیت. شاکی که شدم فریاد زد تا عینکت را توی چشمت فرو نکردهام برو! ترسیدم و رفتم. حتی نمیدانستم مشت زدن چه طوری است اگر لازم شود... هنوز این صدا در گوشم میپیچد، ولی حالا با تجسم این که عینکم رفته توی چشمم خندهام میگیرد. اولین جرقه هجرت بود این
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر